اسم خواهر کوچولوم
سلام سینا جون مامان فدات شه امروز جمعه هشتم دی ماهه امروز وقتی از خواب بیدارشدی با بابا و مامانی صبحونه خوردی بعد بابا گفت که تو رو میبره تا با ماشین یه دور بزنیم که دلت باز شه بعد چند ساعت برگشتیم خونه نهار خوردیم بعد تو برنامه کودک نگاه کردی وکمی خوابیدیبعد که بیدارشدی تنهایی رفتی حموم حدود یه ساعت اب تنی کردیوقتی فهمیدی بابا بزرگ ومامان بزرگ اومدن زود اومدی بیرون حسابی باهاشون بازی کردی از حموم رفتنت اونقدر بهشون تعریف کردی که نگو الانم تازه مهمونا رفتن من هم دارم برای پسر خوشگلم خاطرشو مینویسم عزیز دلم مامان امیدوارم خوابای خوش ببینی دوست دارم
سلام بچه های عزیز مامان بابا های خوب و مهربون من اسمم سیناست تا دوماه دیگه انشالله صاحب نی نی ناز و مامانی میشم که خواهر کوچولومه و از الان خیلی دوستش دارم و میخوام اسمشو بذارم باران
سلام سینای عزیزم امروز شنبه دوم دی ماه بود پسر ناز ومهربونم قرار شده از امروز تموم خاطرات شیرینت تو وبلاگت ثبت کنم سینا عزیز دل مامان امروز که از خواب بیدارشدی خیلی کم حوصله بودی وقتی گفتم داریم میریم بازار خیلی ناراحت شدی اخه قرار بود صبح وقتی بیدار شدی کارتون جدید که بابات برات خریده بود نگاه کنی واسه همون از دستم خیلی ناراحت بودی ولی چون پسر خوبی هستی حرف بابا مامانت وزمین نداختی زود حاضر شدی و با هم رفتیم بازاروقتی برگشتیم خیلی خسته بودی بعد نهار خوابت برد الان هم که اینو دارم مینویسم تازه از خواب بیدار شدی وداری کارتون پت ومت نگاه میکنی صدای خنده هات اونقدر شیرینه که نمیتونم توصیفش کنم سینا عزیزم امیدوارم هر روز و هر ساعت وثانیه ات به خوشی وبا سلامتی سپری بشه همیشه زندگیت انشاالله پر خنده وشادی باشه مامان ارزو میکنه که هیچ وقت غمت ونبینه سینا عزیزم دوست دارم به قول خودت از زمین تا اسمون قربانت مامان دوست دارم
سلام سینای عزیزم امروز سوم دی ماه بود صبح که از خواب ناز بیدار شدی قرار بود بابا وقتی میره سرکار ما رو هم تو مسیر ببره خونه مامان بزرگ امروز اینقدر شلوغ کردی که دیگه نگو و نپرس سر و کول بابا بزرگ بالا میرفتی
مرغ عشق سینا
سلام امروز چهارشنبه ششم دیماه بود بابای سینا میخواست یه جعبه ابزار بخره همینطور که ماشینو تو یه خیابونی جلو مغازه ابزار فروش نگه داشته بود یدفعه چشم سینا به مغازه پرنده فروشی که اونطرف خیابون بود خیره شده بود
بابا ی سینا وقتی اومد که بره سینا که خیلی وقت بود دلش برای داشتن مرغ عشق لک زده بود به باباش خواهش واسرار کرد که براش مرغ عشق بخره بابای سینا هم که انگار خیلی هم بی میل نبود موافقت کرد و باهم رفتن مغازه پرنده فروشی و بعد کلی گشتن دوتا مرغ عشق و یه قفس و با وسایل دیگه اش خریدن و آوردن توی ماشین
خیلی خوشگل بودن بلاخره بردیم خونه وتا رسیدیم خونه هوا تاریک شده بود بابای سینا داشت لوازم قفس رو درست میکرد و منم داشتم تدارک شام رو میدیم که یدفعه سینا هراسون اومد و میگفت که چشم یکی از جوجه هام ضعیفه اولش ما اعتنا نکردیم ولی بابای سینا که اصرار سینا رو دید رفت طرف قفس پرنده ها که هنوز زمین بود و دیدیم آره یکی از مرغ عشق ها یه چشمش یه کم انگار نیمه بازه وانوقت بود
که سینا شروع کرد به گریه که باید ببریم و عوضش کنیم هرچه ما گفتیم دیگه دیره فردا میبریم سینا قبول نکرد و بلاخره دوباره لباس پوشیدیم و رفتیم سراغ پرنده فروش چون آخر وقت بود همش تو مسیر خدا،خدا میکردیم که پرنده فروش نبسته باشه بلاخره به هر ترتیب بود رسیدیم و خداروشکر که نبسته بود چون جلوی سینا تنها راه چاره عوض کردن اونا بود
بلاخره سینا وباباش رفتن و دوتا جفت قشنگ و سالم دیگه گرفتن و اومدن ودیگه سینا راضی به نظر میرسید چون این دوتا سرحال تر بودن والان هم که اینا رو مینویسم هم مرغ عشقای سینا خوابیدن هم خود سینای عزیزم حقیقت اینکه نه من متوجه بودم نه بابای سینا که چشم یکی از پرنده ها مشکل داره واقعا پسر م خدارو شکر خیلی باهوشه .....
ممنون از نظرهاتون دوستان
از تو هم ممنون عمو بهنام اینم از طرف من تقدیم تو